برده ها
برده ها شادند، خوشحالند، مست وسر خوش و شنگول
از ایام، از دوران ، و از آن سرنوشت حتم، سر حالند
و با هم حرفها دارند،
شکایت نیست از چیزی، ویا از کس
نه غم دارند، نه ماتم
و نه اندوه ونه درد و نه افغان ونه هجرانی.
همه از خدمت و از بندگی خود، سخنها، نکته ها دارند
که ازمن راضی است ارباب،به من نان بیشترداده است.
به من صد آفرین گفته است.
اجازت داده بر من تا ببوسم دست و پایش را
و داده افتخار خوردن ته سفره ها بر من،
و دراسطبل خفتن را،
اجازت داده برمن تا بگیرم عکس زیبایی
کناراسب شهوارش
خدا، از سروری او را نسازد کم
خدا ، ازرهبریهایش ازآن فرمان ودستورش، ازآن هیبت،
نجابت،خون اشرافی،
بزرگی وزنسل رادمردانش،نسازد کم.
مرا حق از برای بردگی، او را برای حکمرانی آفرید، آری
یکی،از خنده ارباب، از پیراهنش،
از کفش و لباس و اسب زیبایش ستایش میکند.
وان دگرازملک وزمینها،برده هایش،ازغلامان وکنیزانش
یکی از خشم، از شلاق،
از زندان وحشتناک ایشان، داستان دارد.
یکی گوید :
نمیدانی که اربابم چه خوب ومهربان ونیک اندیش است
یکی سیب از درختی در میان باغ او
روی زمین افتاده بود و خوردمش
تنها نگاهم کرد.
میان آفتاب گرم و سوزان، در کنار کارگاهش
جرعه ای آب خنک خوردم ، و او...... تنها نگاهم کرد.
خدایا سایه اش را از سر من،
از سر آن بندگان دیگرو آن بردگان زر خریدش،
کم مگردان و تو آگه باش ای داور!
نبود ارباب، اگر این نان و این آب و هوا،
آزادی و امنیت و این آفتاب و ماه، این گلهای رنگین
این نسیم دلکش واین نغمه های بلبلان
این کوه و دشت و رود و دریا
این بهاران و خزان و گردش افلاک و هستی
نیز ناقص بود.
رفیقم، بینوا، بدبخت، نتوانست در این لحظه شادی
کنار من و با من همصدا باشد، برای اینکه او
در داخل اسطبل تیمار خران میکرد
و بر اسبان نظارت داشت.
ولی ارباب من،
آنهم چه مرد با خدا و پاکدامن.
اهل زهد و تارک دنیاست.
در آن گاهی که در دست است شلاقش وبرسر میزند مارا
اگر از پای افتادیم، نفس هامان چو بند آمد،
سررحم آید ودرگوشه ای،درسایه بیدی،کنارکشتزاری.
افکند این لاشه گندیده ما را، و با لطف و محبت،
خنده ای شیرین شمارد زخمهای ما.
همیشه ، هر کجا ، هر وقت، حق از آن ارباب است.
یقین دارم که حق با او اوست، زیرا پول دارد.
قدرت و زور و نفوذ و برده دارد،
تسمه و شلاق دارد، خنجر و شمشیر دارد.
دشنه و سر نیزه دارد،
فقط دنیا به کام اوست، خوش باشد.
وبا شادی گذارد زندگانی را.
|